استعانت ازخداوند
روزی عده ای ازدرباریان هارون درحضورش نشسته ومشغول چابلوسی بودندکه
بهلول زیرک واردشد.هارون روبه بهلول کردوگفت ای بهلول خیلی وقت است که
مارامی شناسی امابرخلاف دیگران تاکنون چیزی ازمانخواسته ای امروز ازماچیزی
بخواه تابه توببخشم.بهلول تاملی کرد وگفت ای خلیفه ی بزرگ نگران گناهانم هستم می
ترسم درروزقیامت باعث عذاب من شود.ازشمامیخواهم گناهانم راببخشید.خلیفه خنده
ای کرد وگفت ای نادان من نمی دانم خودم روزقیامت چه حالی خواهم داشت چگونه
تورانجات دهم؟بهلول گفت ای خلیفه من بدنی نحیف دارم وزودبیمارمی شوم
ازشمامیخوام بیماری های من رادورکنید.هارون این باربانارحتی گفت این کارهم ازمن
ساخته نیس چیز دیگری بخواه گفت جناب خلیفه این کشورپهناوروهمه ساکنانش
فرمانبردارشماهستنددرست می گویم؟خلیفه گفت معلوم است که ماسلطان این سرزمین
هستیم.بلهول فرمودمن هروقت می خواهم استراحت کنم مگس ها مزاحم من می
شوندبه آنهادستوردهیدبامن کاری نداشته باشند.هارون که ازعصبانیت نمی توانست
خودراکنترل کندگفت نادان اینهاچیست که ازمن میخواهی؟چراکارهایی را ازمامی
خواهی که نمی توانیم انجام دهیم؟نکندمارامسخره کرده ای؟بهلول آرام وآهسته گفت من
همچین قصدی نداشتم فقط... بهلول این راگفت وآنجاراترک کرد.